Le Nécromancien de Michael Scott


Le Nécromancien (Les secrets de l’immortel Nicholas Flamel #4), Michael Scott

Le Nécromancien est le quatrième livre de la série Les secrets de l’immortel Nicholas Flamel, écrit par l’auteur irlandais Michael Scott. Il a été publié le 25 mai 2010.

Nicholas Flamel, Pernelle Flamel, Sophie et Josh retournent à San Francisco. Les Flamel se rendent dans leur librairie tandis que Josh et Sophie se dirigent vers la maison de leur tante Agnès.

Quand ils s’approchent, ils voient une limousine qui attend dehors et un étranger qui leur parle

Le Nécromancien (Les secrets de l’immortel Nicholas Flamel #4), Michael Scott

Le Nécromancien est le quatrième livre de la série Les secrets de l’immortel Nicholas Flamel, écrit par l’auteur irlandais Michael Scott. Il a été publié le 25 mai 2010.

Nicholas Flamel, Pernelle Flamel, Sophie et Josh retournent à San Francisco. Les Flamel se rendent dans leur librairie tandis que Josh et Sophie se dirigent vers la maison de leur tante Agnès.

Quand ils s’approchent, ils voient une limousine qui attend dehors et un étranger qui parle à leur tante. Ils s’approchent avec prudence, mais dans la bagarre suivante sur le pas de la porte, Sophie est traînée dans la voiture par une femme ressemblant exactement à leur ami perdu Scathach, mais qui est en fait sa jumelle, Aoife.

Josh court à la librairie pour alerter Nicholas et Perry et ensemble, ils partent pour sauver Sophie qui a été emmenée dans une péniche à Sausalito appartenant au compagnon d’Aoife, l’immortel japonais, Niten.

Le Dr Dee a été déclaré utlaga (un homme recherché) pour son échec à capturer les pages manquantes du Codex par ses maîtres Dark Elder. Ne voulant pas subir leur colère, il s’enfuit.

Il traverse l’Angleterre de la plaine de Salisbury à son bureau de Londres avec les deux dernières épées légendaires, maintenant fusionnées, en sa possession.

Une fois à Londres, il fait appel à une vieille connaissance, Virginia Dare, et après une rencontre avec des chasseurs de primes cucubuth, le couple s’échappe vers la maison de Dee à San Francisco, où il se prépare à rappeler l’archonte Coatlicue -la mère des dieux- pour l’aider dans ses plans pour conquérir la planète Terre et se venger des Dark Elders qui ont fait de lui un hors-la-loi. …

اریخ انش: اه امبر ال 2012 لادی

ان: احضارگر: انه اسرار لاس فلامل جاودان – اب چهارم؛ : ایکل اسکات؛ : پونه اشجع؛ ان بهنام، ‏1391؛ 397ص؛ ابک 9789645668844؛ اپ 1393؛ : استانهای نویسندگان ایرلندی – 21م

ترسیده‌ ام.؛ برای بلکه برای آن‌هایی پس از بر جا می‌مانند: برای «ل» «دوقلوها».؛ ا این حقیقت کنار آمده‌ ام که نمی‌توانیم موقع «کودکس» را بگیریم، تا جان خودم و همسرم را نجات دهیم.؛ احتمالاً از نخواهم داشت؛ ایتاً دو هفته.؛ از آن علت کهولت از دنیا اهم رفت.؛ «پرنل» روزی بیشتر از خواهد داشت.؛ اکنون که مرگ تقریباً سراغم آمده است، متوجه شده‌ ام که نمی‌خواهم بمیرم.؛ ششصد و هفتاد و شش سال، بر روی این کره ی خاکی زندگی کرده ام، اما هنوز چیزهای بسیاری را ندیده‌ ام و در حسرت انجام کارهای بسیاری مانده‌ ام

ل از متن: (سه شنبه ژوئن: فصل اول: – اینجا رو دوباره ببینیم.؛ «سوفی نیومن» لبخند زد و برادرش نگاه جاش گفت هیچوقت نمیکردم از اینج ال .؛ یه جورایی…؛ ایی عوض شده. » خواهر دوقلویش گفت « اینجا همون جوریه که قبلاً بوده، این ماییم که عوض شدیم. » سمت خانه ی «خاله اگنس» در خیابان «ساکرامنتو» درست مثل یک روز معمولی شروع شده بود، اما بعداً معلوم که آن روز در واقع آخرین روز معمولی تمام عمرشان بود؛ پنجشنبه اما ای دوقلوها ای « ا » الا چی بهش بگیم؟»؛ «خاله اگنس» 84سالش بود، و اگرچه او را «خاله» صدا میزدند، اما او هیچ نسبت خونی با «» و «اش» نداشت؛ «» ادربزرگشان باشد…؛ شاید فقط یک دوست بود، اما وقت از ا بابت مطمئن نشده بود؛

اله اگنس دوست داشتنی، اما بدخلق که اگر پنج دقیقه میکردند، حسابی دلواپس و نگران میشد؛ «جاش» و «سوفی» ا عصبی جزییات تمام کارهایشان را، به والدینشان گزارش میکرد.؛ «» گفت « نکن موضوع داستانی میگیم که مامان و بابا گفتیم؛ اول، کتابفروشی بسته شد چون «پرنل» حالش خوب نبود، و بعد فلامل…»؛ « جاش » تصحیح کرد : « فلمینگ ! » – .؛ خانوم و آقای «فلمینگ» از ما دعوت کردن تا چند روز باهاشون بریم خونه ی بیابونیشون؛ – کتابفروشی چرا بسته شد؟ – گاز؛ «جاش» را ان داد گفت: «آهان. گاز؛ خونه ی بیابونیشون کجا بود؟»؛ – تو « جاشوا تری »؛ – له خب؛ ?? – مطمئنی؟ تو دروغگوی خیلی بدی هستی؛

اش شانه هایش را بالا انداخت و «سعیم رو میکنم، اما که حسابی سئوال پیچمون میکنه.» – .؛ .؛ ازه این «خاله اگنسه»؛ ا دادمون وقتی بخوایم برا امان بابا بدیم.؛ «جاش» را نشانه ی تایید تکان داد؛ به «سوفی» اهی انداخت؛ روز گذشته موضوعی به ا مشغول کرده بود.؛ شاید این زمان برای کردنش باشد.؛

ام گفت: «داشتم به این میکردم که شاید بهتر باشه حقیقت رو بهشون بگیم.»؛ «سوفی» اینکه حالت اش کند، : «چی؟ »؛ انطور به راهشان ادامه دادند، و از خیابان «جکسون» گذشتند.؛ از آنجا خانه چوبی سفید «ویکتوریایی» خاله شان، سه بلوک دیده میشد.؛

اش پرسید: «نظرت چیه؟» الاخره «سوفی» سرش را تکان داد و گفت «مطمئناً میتونیم اینکار رو بکنیم.»؛ ار لاییش ا از جلوی انش کنار برادرش نگاه کرد.؛ « اما اگه بخوایم به اونا بگیم، باید بهشون بگیم کاریکه عمرشون انجام دادن بیفایده بوده.؛ چی که تا حالا در موردش اطلاعات دارن – تاریخ، باستان شناسی، دیرین شناسی همش اشتباهه.»؛ اشک در چشمانش درخشید.؛ « ایده بدی نیست.؛ لی خودت ایی اید انجامش بدی.؛ فقط وایمیسم نگاه میکنم.»؛

اش با اراحتی انه هایش را بالا انداخت.؛ «باشه، باشه، نمیگیم.»؛ – هر صورت الان وقتش نیست.؛ – افقم، اما یا قضیه رو میشه.؛ که غیر ممکنه بشه چیزی از اونا کرد.؛ اونا همه رو میدونن.؛ «سوفی» لب گفت: «برای اینکه خاله اگنس چی رو به اونا میگه.»؛ لیموزین سیاه براق دراز با های آرامی از کنارشان اننده به جلو خم شده دنبال آدرس میگشت.؛ اشین راهنما و انتهای خیابان رفت.؛ اش ا لیموزین اشاره کرد. « . انگار میخواد جلوی خاله اگنس وایسه.» ا اوتی لیموزین اه کرد. لب گفت: «کاش اهاش بزنیم. ل لگمش.» اشک ان ​​شد. « امیدوارم حالش باشه. » اری جاودان ا بود اثر که ایزد شاخدار پرتاب زخمی شده بود. ادرش نگاه ا انیت : «اصلاً با من نیست!»؛

اش آرام گفت: «اون ماشینه جلوی خاله اگنس وایساد.»، لهره را فرا گرفت. « سوفی؟ » – چی شده؟ – بار خاله اگنس مهمون داشت؟ – اون وقت نداره. لوها اننده ی لاغر اه پوشی را از ماشین پیاده شد و در حالیکه دستان پوشش را راه له میلغزاند، از پله هارفت الا . ا ایی ان صدای را شنیدند. اخوداگاه ان ا کردند. اله اگنسشان ا ا از کرد. او زنی استخوانی کاملاً ی، ای، با انوها انگشتان ورم کرده.؛

اش انست او انیش ار ا است – اما از جوانیش لی گذشته بود. ازدواج نکرده بود؛ اساس استانی اله اگنس شده بود. سوفی گفت: «جاش؟» اش زیر لب گفت: «یه جای کار میلنگه.» و شروع به دویدن کرد؛ ا او رساند. لوها اننده ا خاله اگنس داد. اله لو اهراً ا نگاه کرد. ان لحظه راننده از ار خاله اگنس ارد خانه شد. اش بر سرعتش افزود.؛

سوفی گفت: «حواست به ماشین باشه. ار بره.» از خیابان را انه رساند. ا له از ار اله اگنس اد : «سلام خاله اگنس. ا برگشتیم. چرخید. از دستش افتاد. از خیابان اشین ایستاد. انگشتانش ا لاستیک فشار داد. انگشت شستش را دایره مچش ار داد. انگشتانش اغ شدند. لاستیک لند شد. ایر ادش ا فشار لاستیک فلزیش چسبید. ان ان از له ا الا رفت. اله اگنس ا گرفت. اگنس جیغ کشید: «سوفی! اینجا چه خبره؟ ا حالا ا بودین؟ اون مرد جوون نازنین کی بود؟ این جاش که لحظه پیش دیدم؟» – ا بیاین خاله اگنس

اله اش ا از جلوی ار تا اگر احیاناً اش و راننده با عجله از بیرون رفتند، اتفاقی برای پیرزن نیفتد. انو را از دست خاله اش افتاده برداشت ا تا فاصله ز از خانه دور کرد. عکس نگاه کرد؛ ایی از ان لباسی لباس پرستاران بود. پایین گوشه ی سمت راست تصویر، کلمه وای-پرس و تاریخ 1914 با جوهر سفید نوشته شده بود؛ سوفی برای لحظه ای بند آمد؛ درون عکس اسکاتاچ بود.»)؛ ایان نقل

اریخ ام انی 07/06/1399هجری خورشیدی؛ ا. انی



Source link