[ad_1]
The Last Leaf est une nouvelle d’O. Henry publiée en 1907 dans sa collection The Trimmed Lamp and Other Stories. L’histoire se déroule à Greenwich Village lors d’une épidémie de pneumonie.
Il raconte l’histoire d’un vieil artiste qui sauve la vie d’un jeune artiste, mourant d’une pneumonie, en lui donnant envie de vivre. Elle peut voir un lierre à travers la fenêtre perdre progressivement ses feuilles, et s’est mis en tête qu’elle mourrait lorsque la dernière feuille tomberait.
Apparemment, il ne tombe jamais et elle survit. On apprend qu’en réalité la vigne a perdu toutes ses feuilles. Ce qu’elle crut voir était une feuille, peinte sur le mur avec un réalisme parfait, par le vieil artiste. Le vieil artiste meurt d’une pneumonie contractée alors qu’il était dehors dans l’humidité et le froid, peignant la dernière feuille.
اریخ انش: انزدهم اه ارس ال 2003 لادی
ان: آخرین برگ؛ : او هنری؛ ا ایان: «هوشنگ مستوفی در 302ص، چاپ دوم 1336»؛ «حبیب الله در 95ص»؛ «علی حسنی فرد در 55ص همراه با داستان معجون عشق»؛ «العباس همراه ا یازده داستان در 160ص»؛ «ناصر خلیلی مهدیرجی؛ 38ص؛ 1396»؛
ای حسن شهباز هم این داستان را زیبایی ترجمه کرده است، هرگزی از یادم نمیرود، استاد شهریار شاعر عاشق نیز این داستان را است
ادری بود و دختر و پسری، پسرک از می محبت مست
از غصه ی پدر مسلول، پدرش تازه رفته بود از دست
شب آهسته با کنایه گفت ا مادر این نخواهد رَست
اه دیگر که از سموم خزان، برگها را به خاک نشست
ای باغبان که برگ امید، خواهد از شاخه ی حیات گسست
این راز را مگر دریافت، بنگر اینجا چه مایه رقت هست
فردا، دست کوچک طفل، ا را شاخه ها میبست
ار
یکی از ساختمان های آجری سه طبقه، «» و «جوآنا» با زندگی میکردند، و کارگاه نقاشی خود را ترتیب داده بودند؛ ا ان ادف در یکی از رستورانهای خیابان هشتم نیویورک به کرده بودند ان دیدار اول، لت هم سلیقگی و ال ی
از این دوستی در موسم بهار پدید آمد، ولی زمستان همانسال میهمان ناخوانده ای پا به محله ی «گرینویچ» گذاشت، که پزشکان او را «ذات الریه» میخواندند؛ تازه وارد، به قامت ظریف و زیبای «جوآنا» تاخت، و سرانجام او را به بستر رنجوری و بیماری انداخت؛ یک هفته بود که زار ناتوان در تختخواب فرسوده و آهنین خود افتاده بود؛ تب شدیدی میسوخت، در همان حال از پنجره ی اتاق به طرف حیاط مجاور مینگریست
دکتر برای آخرین بار، پس از معاینه از اتاق او خارج شد، «سو» را به کنار کشید، و گفت «متأسفانه بیمار حالش خوب نیست؛ بیش از ده درصد امید به زندگی او ندارم؛ او طوریست که باید بگویم اختیار زنده بودن به خود اوست، دستور من این است که شما بایستی کاری کنید که او را نسبت به زندگی علاقمند سازید؛ کنید که امید دلش راه پیدا کند؛ اگر یکروز به من گفتید که او مثلاً از لباس تازه یا ادامه ی کار نقاشی حرف زده، آنوقت من به ا خواهم گفت که خطر تقریباً رفع است؛
دقیقه پس از رفتن طبیب، «سو» داخل اتاق بیمار شد؛ «جوآنا» انطور که روی بستر خوابیده بود، از گوشه ی پنجره فضای حیاط را مینگریست؛ ل اینکه «جوآنا» آهستگی حرف میزد؛ کمی بیشتر دقت کرد؛ اعدادی ا : انزده …؛ ارده…؛ …؛ طرف او نگاه کرد؛ «جوآنا» ان از اتاق نقطه ی مجهولی مینگریست؛ دنبال او به فضای خارج نظری انداخت؛ هیچ چیز نبود؛ صدایی شنیده نمیشد جز وزش نسیم سرد و سرما آور زمستان؛ از هم صدای «ا» گوش او خورد: «دوازده…» یازده…؛ …؛ لش طاقت نیاورد؛ الیکه ا لت او ا ابد « عزیزم ! چیزی را میشماری؟
ا همانطور که از گوشه ی پنجره فضای را مینگریست، آهسته گفت «نگاه کن، مگر آن پیچک را نمیبینی؟ الآن ده برگ بیشتر آن نمانده؛ روز پیش صدها داشت؛ برگ داشت که شمردنش برایم خیلی مشکل بود، اما حالا ده برگ بیشتر روی آن نمانده؛ «سو» ار نگاه کرد؛ مستقیماً دیوار مقابل حیاط شد؛ ا روی دیوار سفید آجری، یک بوته پیچک به چشم میخورد با قامت عریان و بی برگ خود که در برابر نسیم میلرزید؛ این همان بوته ای بود که در بهار تابستان دیوار را در برگ ساخته بود؛ «بسیار فرض کنیم ده برگ بیشتر بر روی آن نیست؟»؛
حالا برگ شده؛ ببین به چه سرعتی میریزند؛ آخرین برگ افتاد به آسودگی میمیرم؛ این برگها شدن مرا میدهند؛ همین طور که این شاخه ها عریانی نزدیک میشوند؛ ایان من هم نزدیک میشود
در حالیکه پرده ای از اندوه چهره اش را میپوشانید، گفت « این مهملات چیست که میگویی؟ برگ چه ربطی با تو دارد؟ یادت که تو این پیچک را دوست داشتی؟ میگفت: خطر از و تو حتماً خوب خواهی شد؛ ا با تصورات خود را ناراحت میکنی؟»؛
ا حالی که سر را آرامی برمیگردانید، چشمان را بست؛ اینحالت مانند مجسمه ای مرمرینی بود؛ «بسیار خوب، من چشمانم را اما هم به من قول بده که وقتی کارت تمام شد چراغ را خاموش کنی تا من بیرون را ببینم؛ دلم میخواهد بفهمم چه وقت این برگ آخر به زمین میافتد؛ از بس انتظار خسته شدم؛ ل دارم افتادن برگ ا تماشا و آن وقت به راحتی بمیرم
دیگر بخواب، من میروم برمان را صدا میکنم، تا اینجا بیاید و مدل من شود؛ انی که من تصویر پیرمردی را که در معدنی کار میکند؛ هیچ حرکت نکن؛ و آمدن من یک بیشتر طول نمیکشد
ان در طبقه ی پایین زندگی میکرد؛ بود که حدود شصت سال، پاک و دلی لبریز از محبت داشت؛ لش نقاشی ولی هیچگاه در این راه توفیقی حاصل نکرده بود؛ ل سال متوالی داشت اثری بکشد؛ اثر بدیع و یک شاهکار جاویدان، ولی هرگز این شاهکار را شروع نکرده بود؛ او به همه میگفت که روزی این اثر بی نظیر را خواهد کشید؛ اثری که در عالم مانند تالی اشته باشد، ولی تا آن روز کسی را ندیده بود؛ از راه ترسیم آگهی و بعضی نقشه های کوچک تأمین میشد؛ اهی هم به واسطه ی ریش بلند و مجعدی که داشت مدل نقاشان تازه کار میشد و در مقابل مزد ناچیزی میگرفت
داخل اتاقش شد، «برمان» ل معمول چپق خود را به دهان داشت و در مقابل چهارچوب نقاشی نشسته بود؛ اب سپیدی که قرار بود شاهکار خود را آن بکشد برابرش گذارده و مثل معمول متحیر بود چگونه اثر خود را شروع کند؛ و پنج سال بود که عمل تکرار ولی در طول این مدت هیچگاه قلم موی او با ارچه تماس نیافته بود؛ از ورود «» چندان تعجبی نکرد؛ پرسش او این بود که حال « جوآنا« چطور است؟ « سو »
ساده دل، ناگهان از شدت حیرت و ناراحتی، از جای جست؛ باید چقدر احمق باشد، فکر کند عمرش به یک برگ درخت ان است؛ ا ا گذاشتید که این بیچاره دچار این خیالات اهی شود؟ من دیگر به هیچوجه حاضر نخواهم شد، که با این وصف در اتاق شما پا بگذارم
حرفش را برید «گوش کن، جوآنا پس از این روزهای بحرانی، خیلی ضعیف و رنجور شده، تبهای متوالی و شدید فکر او را هم بیمار ساخته؛ میخواستم زودتر تصویری را که در دست دارم تا پول برای دوا و غذا تهیه کنم؛ الا هم خواهم کرد»؛
خفیف، بر چهره ی پرچین «برمان» نقش بست؛ چطور در یک چنین موقعی که «جوآنای» عزیزم اینقدر مریض است ممکن است نیایم؟ ا حالش خوب شود، آنوقت من به یاد او، شاهکار بزرگ خود را خواهم کشید، شاهکاری که همیشه در جهان پایدار بماند
دو همین که داخل اتاق «جوآنا» شدند، به طرف پنجره رفتند؛ تاریکی حکمفرما درعین حال برف به آهستگی میبارید؛ پیرمرد آهی کشید، و روی صندلی نشست؛ «سو» ایل کار را ل نقاشی شد؛ این وضع یک ساعت بیشتر طول آنوقت «برمان» به خانه خود بازگشت؛ لیعه ی بامدادی، صورت نور خفیفی از خلال پرده های های اتاق به درون تراوید، و بدین ترتیب پایان آن شامگاه تلخ و محنت آلود را لام
سو برخیز صبح شده؛ ا کنار بزن! «سو» چشم باز کرد؛ فضای داخل اتاق تاریک بود؛ لحظه اطره اک ادش : آخرین برگ!؛
از هم صدای ضعیف «جوآنا» لند : مرا که تو را بیدار کردم؛ ای خاطر من بلند و آن پرده را کنار بزن
اره چه بود؟ «سو» ا گامهای به طرف پنجره رفت؛ میلرزید و قلبش میزد؛ ا : «خدایا! برگ … آخرین برگ نیفتاده بود.»؛
ا نگاه کرد؛ ا چشمان بازهم خیره شد؛ لی، آخرین برگ هنوز در شاخه ی پیچک نمایان بود؛ تبسم خفیف بر لبان پریده ی «جوآنا» ظاهر شد؛ ا برگ نیفتاد؟ خودم صدای باد ا تمام شب میشنیدم؛ اشتم این افتاده !؛
ادهای قطبی از نو به درآمد، و متعاقب آن برف مجدداً شروع به باریدن کرد؛ لی به رغم این طوفانها، برگ پیچک، ثابت و پابرجا از گوشه ی قامت عریان بوته دور نشد؛ روز و آن شب هم برف ادامه یافت؛ « جوآنا »
اچار از به امید فردا شماری کرد؛ اینبار اطمینان داشت که ساقه ی برگ هرچه نیرومند و سرسخت و مقاوم باشد، ولی وقتی در نخستین لحظه ی طلوع از پنجره به فضای نیم روشن حیاط نظر انداخت؛ از هم برگ را همانجا، در کنار شاخه ثابت دید؛ لحظه به فکر فرو رفت، سپس « سو » را صدا زد « سو، این برگ باز هم نیفتاد؛ ا؟ اید خدا نمیخواهد که من به این زودی بمیرم؟ استی من چه دختر بدی بودم؟ و کمی شیر به من بده؛ ل این است که خیلی گرسنه ام»؛
لبخندی خفیف چهره ی زرد «سو» را در برگرفت؛ : «خدا را امروز حالت کاملاً بهتر است؛ به تو نگفتم که به زودی خوب خواهی شد؟ استی چه وقت ل داری خلیج ناپل را بکشی؟»؛ «جوآنا» اسخ اد:آن وقت که بتوانم راه بروم
روز نزدیکیهای ظهر دکتر ب طور غیرمنتظره، در اتاق « سو » ظاهر شد؛ حالیکه از شنیدن ماجرای «ا» خوشحال میشد، گفت «برای همسایه ی شما آمده بودم؛ بیچاره حالش العاده خطرناک است؛ امیدی به زندگی او نیست؛ ب مبتلا ذات الریه و امروز کارش تقریباً تمام است؛ «سو» جانب مسکن «برمان» دوید؛ ایه گرد جسد «برمان» لقه زده بودند و یکی از آنها ماجرا را اینگونه بیان کرد: دیروز صبح او را با اینحال پیدا کردند؛ ام شب را در زیر برف و بوران گذرانده بود؛ یک فانوس در کنار شاهکار اقبت جان خود را بر روی گذاشت…؛ «برمان» انجام با تصویر «آخرین برگ»، شاهکار جاویدان خود را وجود آورده بود…؛
اریخ ام انی 22/12/1399هجری خورشیدی؛ ا. انی
[ad_2]
Source link