Cujo par Stephen King


Cujo, Stephen King

« Il était une fois, il n’y a pas si longtemps, un monstre est venu dans la petite ville de Castle Rock, dans le Maine. »

Cujo était un grand chien amical, adorable et fidèle à sa trinité (l’homme, la femme et le garçon) et tout le monde autour de lui, et a toujours fait de son mieux pour ne pas être un MAUVAIS CHIEN.

Mais tout cela se termine le jour où ce Saint Bernard de près de deux cents livres commet l’erreur de chasser un lapin dans une grotte souterraine cachée, déclenchant une chaîne d’événements tragiques.

Maintenant Cujo n’est plus lui-même comme il

Cujo, Stephen King

« Il était une fois, il n’y a pas si longtemps, un monstre est venu dans la petite ville de Castle Rock, dans le Maine. »

Cujo était un grand chien amical, adorable et fidèle à sa trinité (l’homme, la femme et le garçon) et tout le monde autour de lui, et a toujours fait de son mieux pour ne pas être un MAUVAIS CHIEN.

Mais tout cela se termine le jour où ce Saint Bernard de près de deux cents livres commet l’erreur de chasser un lapin dans une grotte souterraine cachée, déclenchant une chaîne d’événements tragiques.

Maintenant, Cujo n’est plus lui-même alors qu’il est lentement submergé par une maladie croissante, une maladie qui consume son esprit alors même que ses pensées autrefois affables se tournent de manière incontrôlable et inexorable vers la haine et le meurtre.

Cujo est sur le point de devenir le centre d’un horrible vortex qui attirera inévitablement tout le monde autour de lui – un règne implacable de terreur, de fureur et de folie dont personne à Castle Rock ne sera vraiment à l’abri…

اریخ انش: اه امبر سال 2014میلادی

ان: کوجو؛ : استیفن کینگ ؛ : مریم ملکوتی؛ ان: قطره‏، (1390) ‏1391؛ 460ص؛ اپ در سال 1392؛ ابک 9786001194091؛ : استانهای نویسندگان ایالات متحده امریکا – 20م

اب «کوجو» ژانر وحشت روان‌شناختی اثر «استیفن کینگ» است که نخستین بار در سال 1981میلادی منتشر شده است

ل متن اب کوجو: (روزی روزگاری در زمان های نه چندان دور ـ در سال 1970میلادی ـ هیولایی به شهر «کسل راک» «» آمد و خدمتکار افرشت» ل ا «ل اک» ا ل اند.؛ سال 1971میلادی دانش آموز سال اول دبیرستانی به نام «شریل مودی» و باز در سال 1974میلادی دختر زیبایی ام «کارول انبرگر» ال ال دانش آموز دبستانی به نام «ماری کیت هندراسن» را، به قتل رسانید

او گرگ آدم نما، دراکولا، غول یا بی نام و نشان از ناکجاآباد پاسبانی بود به نام «فرانک داد» که با مشکلات روحی و جسمی؛ دست و پنجه نرم میکرد؛ به نام «جان اسمیت»، سرانجام توانست قاتل را، شناسایی کند، اما پیش از آنکه دستگیرش کنند، «فرانک داد» خودش را کشت؛

ا همه ا اما در آن شهر خوشحال بودند، هیولایی که آنجور اب را از چشمها سرانجام از کنون اکنون کابوس شهر، با خود او گورش ا اینحال در دوران، فارغ از خرافات، بسیاری از والدین، نگران آسیبهای روانشناختی انشان بودند، مادری یا اید ادر ا ا ا ا ا ا ا ا «فرانک داد» ا را با خواهد برد.؛ ها پنجره های تاریک مینگریستند، و «فرانک داد» « خودشه ! » ا اینکه همه خوابیدن، صورتشو پشت اتاقتون ا که نیمه ا چهره ای خندان، از داخل کمدتان، ا ل زده، ا ابلوی ایست اونو ا ا یا که باهاش ​​کشت…؛ اکت باشین صداتون در نیاد.؛

ای خیلیها پایان او راستی پایان تلقی شد؛ اا کابوسهایی اشت، هنوز کودکانی از خوابشان و کسی به خانه ی خالی، که اکنون به عنوان خانه ارواح، شناخته میشد، پا نمیگذاشت.؛ حال اینها همه هایی گذرا، ای جانبی احتناب ناپذیر ی قتلهای بی معنا و احمقانه بودند.؛ سال گذشت.؛ لا رفته بود.؛ لا مرده بود.؛ «فرانک داد» تابوت و خاک شده بود.؛ اما لاها، ای نما، آشامها، غولها و موجودات سرزمینهای ام ونشان نمیمیرند.؛

تابستان سال 1980میلادی هیولا «کسل راک» بازگشت.؛ ماه مه همانسال، «تد ترنتون» ار ساله، کمی پس از نیمه شب از خواب بیدار تا دستشویی برود.؛ از تخت خواب لود سمت نور مهتابی لنگه باز در رفت.؛ لوارش ا پایین و کارش دستشویی تمام شد، سیفون ا و به رختخوابش برگشت، را رویش کشید.؛ موقع هیولایی را کمدش دید.؛ لا بود در میان شانه های یکوری قرار و چشمهایش انند کهربا میدرخشید.؛ او موجودی بود، گرگ و به میآمد.؛ بلند ایش بالا تا او را دنبال کند.؛ ایش ا، صدای مانند زمستانی در گلو گوشش رسید.؛ ای دیوانه ای که پیام وحشتناک، فریادهایی ناشنیدنی بود.؛ ای غرش خرخر مانندش را بوی مرگ ا از او استشمام میکرد.؛ «تد ترنتون» دستهایش ا چشمهایش گذاشت، نفسش را کرد و فریاد کشید.؛

ا اتاقی ای پدر، بعد صدای انگیز مادر را که فریاد زد : او این پیام را که والدینش و بعد دوباره اتاق باز و رفتند….؛

اغ اتاق شد. «ویک» و «ا ترنتون» به سمت و از بالای صورت رنگ پریده، چشمهای خیره اش، نگاه نگرانی را با رد و بدل کردند ادرش با ای بلند پرخاش گونه گفت: «ویک بهت گفتم که سه تا هات داگ زیادیش میکنه.»؛ تخت نشست دستش را حلقه و از او علت فریادش را پرسید.؛ «تد» کرد تا ار نگاهی داخل کمدش بیندازد.؛ لا رفته بود.؛ جای آن جانوری گرسنه روی دو کپه ی نابرابر و روتختیهای زمستانی ایستاده بود، که « ا» ا از بالای کمد بردارد، روی آنها بایستد.؛ ای لثی شکل انوری شکارچی ا حالت پرسشگرانه، خرس عروسکی را ا قرار گرفته بود.؛ ای چشمهای کهربایی ای شیشه ای قهوه ای رنگ مهربان عروسکی اش را دید.؛

دوباره پرسید: «تدر! شده؟» فریاد زد: «توی کمدم هیولا بود» بعد شروع کرد.؛ ادرش کنارش نشست.؛ او را میان هر میتوانستند، آرامش کردند.؛ ا حقیقت ا عنوان والدین انجام میدادند.؛ ایش دادند که هیولایی ندارد، واین موضوع کابوسی نبوده است.؛ ادرش توضیح داد گاهی ایه ا مانند ای ترسناک میآیند.؛ ای اکی تلویزیون یا کتابها نشان داده پدر دلداریش داد که هیچ مشکلی وجود ندارد، هیچ چیز انه ی کوچکشان نمیتواند به او برساند لامت ایید ان داد، ولی انست که اینگونه نیست.؛

داد در تاریکی دو کپه ی انند شانه های خمیده، و خرس عروسکی مانند میرسند، ل لامپ دستشویی ای شیشه ای خرس بازتاب مییانند ج ا گفت: «حالا نگاه اه تدر.» به او نگاه کرد.؛ کپه ی را برداشت، آنها را داخل کمد فرو برد.؛ صدای ملایم ا ا میشنید.؛ میرسید که دارند درباره به زبان خودشان با حرف میزنند.؛ جالب و لبخند لبانش نشست.؛ ادر لبخندش ا و لبخندی آرام شد.؛ از کمد و خرس ا برداشت، را در میان دستان ار داد.؛ ا و مادر ا انداخت، گفت: «و حالا و کار… صندلی!»؛ را بست و صندلی را جلوی کمد گذاشت.؛ لبخند لبانش اما چشمهایش نگاهی جدی داشت.؛ ـ خوب شد تد؟ گفت: «بله» لی ا اراحتی گفت: «اما پدر! لا اونجا من واقعا دیدمش.» گفت: «تو اونو ذهنت دیدی تد.»؛ » او اهش ا از پدر مادر اند، باز نگاه های دوست داشتنیشان.؛ راستی؟ ادرش : «بله، حالا ازت میخوام بری دستشویی! مرد بزرگ!)؛ ایان نقل

اریخ ام انی 04/05/1399هجری خورشیدی؛ ا. انی



Source link